من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی ِ تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان ِ باغچه ی همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را . . .
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه ی خانه ما سیب نداشت
محسن
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 ساعت 12:40 ق.ظ
Aali bood
سلام
مرسی اومدی
فعلا متوقفش کردم