این شعر گرگ از استاد اخوان ثالث که معمولا تو کتاباش نیست و من هم ازقضا شیفته ی این یه قطعه شعرم.حالا بخونید و ازش لذت ببرید:
گرگ هاری
هر شده ام هرزه پوی و دله دو
شب در این دشت زمستان زدهء بی همه چیز
میدوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بیرحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعلهء چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بیباک خرامی ز برم
آه ، مترسم ، آه
آه میترسم از آن لحظهء پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نوامید زه هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل ؟!
کز گزندم نرهی گر چه پرستار منی
پس از این درهء ژرف
جای خمیازهء جادو شدهء غار سیاه
پشت آن قلهء پوشیده ز برف
نیست چیزی ،خبری
ور تورا گفتم چیزه دگری هست ،نبود
جز فریب دگری
من از این غفلت معصوم تو ای شعلهء پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر میفشرم
منشین با من و با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه سادهء من
چه جنونی ، چه نیازی چه غمیست
یا نگاه تو ،که پر عصمت و ناز ،
بر من افتد ؛ چه عذاب و ستمیست
دردم این نیست ولی ،
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو - چون مردهء چشم سیهت
منشین امــــــا با من ، منشین
تگیه بر من نکن ای پردهء طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام